زندگی عاشقانه بابا و مامان نی نیزندگی عاشقانه بابا و مامان نی نی، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

عشق مامان و بابا منتظرتیم

دلتنگی

سلام نفس مامان امشب خیلی بی حوصله و کلافه هستم و البته دلتنگ بابایی. کاش حداقل تو پیشم بودی تا یه کم آروم می شدم. دوستت دارم، هم نی نی کوچولومو هم باباییشو............. ...
30 ارديبهشت 1392

ياد قديما بخير!!!!!!!!!!

سلام عزيز مامان الان توي کامپيوتر خونه مامانم اينا يه تعداد آهنگ پيدا کردم که اون وقتا که دانشجو بودم روي گوشيم بود. واي که چه خاطراتي رو واسم زنده کرد.............. ياد دوستام افتادم،بنفشه که مامان اتاقمون بود، مهسا که هميشه کارهاش از روي حساب کتاب بود، سميرا که شبا وقتي مي خواستيم بخوابيم آهنگ هايده رو مي گذاشت، اينقدر مي خوند تا ما خواب مي رفتيم  اي که تويي همه کسم بي تو ميگيره نفسم  اگه تو رو داشته باشم به هرچي ميخوام ميرسم نسيم که چقدر شيطوني مي کرد، حميده که مثل يه خواهر هميشه کنارم بود، راضيه که هميشه دلتنگ عشقش بود که خدا رو شکر بهش رسيد، ليلا که بهش مي گفتيم خاله ريز...
25 ارديبهشت 1392

مسافرت یک روزه

سلام عمر مامان دیروز ساعت ٧ صبح از جلوی خوابگاه دائی حجت حرکت کردیم سمت قم ساعت ٩ و نیم رسیدیم قم و یه زیارت کوچولو خوندیم و حرکت کردیم سمت نیاسر کاشان اونجا یه آقایی مراسم گلابگیری رو واسمون توضیح داد. بعدشم از اونجا گلاب و عرقیات خریدیم. همه اونایی که باهامون بودن زوج های جوان بودن و اکثرا بدون بچه، آخه اکثر خانوم ها دانشجو بودن. فقط چندتاشون بودن که بچه داشتند. یه زوج سوریه ای بودن که مرده دانشجوی دکترای هواشناسی بود، یه پسر سه ماهه خیلی خوشکل داشتن که همه عاشقش شده بودن. ولی اسم قشنگی نداشت، اسمش اسکندر بود......... البته شاید واسه خودشون قشنگه. خانمه می گفت هنوز خو...
21 ارديبهشت 1392

تفریح

سلام عزیز مامان امروز ناهار با دائی حجت و زن دائی فائزه و خاله نجمه رفتیم بارک ساعی ناهار چلو و جوجه کباب که خودمون درست کرده بودیم خوردیم. کلی هم بدمینتون بازی کردیم حسابی بهمون خوش گذشت شب هم که برگشتیم خونه سمبوسه درست کردیم و خوردیم. قراره دائی حجت و زن دائی فائزه فردا از طرف خوابگاهشون برن قم و کاشان اسم منم نوشتن دلم میخواست فردا عصر برگردم که به کلاس قالی بافی روز شنبه برسم ولی اگه نرم تا فردا عصر که بخوام برگردم تنهام آخه خاله نجمه هم میخواد با دوستاش بره کوه نمیدونم چکار کنم؟   ...
19 ارديبهشت 1392

نمایشگاه کتاب

سلام نفس مامان دیروز ظهر من و دائی حجت و زن دائی فائزه رفتیم نمایشگاه کتاب، حدودای ساعت ٣ بود که خاله نجمه هم بهمون پیوست. من اولین بار بود که می رفتم نمایشگاه کتاب، یعنی یکی از دلایلی که اومدم تهران همین نمایشگاه کتاب بود. واسه خودم چند تا کتاب رمان گرفتم، واسه بابا هم کتاب نمونه سوالات آزمون نظام مهندسی گرفتم که دو جلده، همین بعدشم همگی با هم رفتیم سینما، فیلم برف روی کاج ها بعد هم رفتیم شام پیتزا خوردیم. خاله نجمه می خواست بره خوابگاه، ولی به زور آوردیمش خونه. ...
18 ارديبهشت 1392

مامان

سلام عشق مامان من الان تهرانم، خونه دائی حجت دیروز صبح ساعت ٦ رسیدیم تهران، بعدش با فاطمه رفتیم خوابگاه. نجمه اومد جلوم، رفتم توی اتاقش و صبحانه خوردیم. بعد نجمه رفت دانشگاه، ظهر اومد دنبالم با هم رفتیم دانشگاه ناهار خوردیم، و تا ساعت ٤.٣٠ اونجا بودیم. بعد با نجمه رفتیم یه گشتی توی خیابون اطراف دانشگاه زدیم و رفتیم خوابگاه. شب هم با هم اتاقی نجمه به اسم مهرناز رفتیم بیرون شام پیتزا خوردیم و برگشتیم خوابگاه. آخر شب هم دائی حجت و زن دائی فائزه اومدن دنبالم، اول نمی حواستم برم و فقط می خواستم بدم وسایلمو ببرن که خودم فردا صبح برم خونشون ولی بعد پشیمون شدم و باهاشون رفتم. قراره امروز عصر با زن د...
16 ارديبهشت 1392

رفتن بابایی

سلام عشق مامان امروز ٤ روز از رفتن بابایی می گذره. من و بابا از طریق نی نی وبلاگ با هم در ارتباطیم. یه جورایی انگاری نی نی خوشکلم واسطه بین من و باباییه........... بابایی توی قسمت نظرات واسم نظر میذاره _البته به صورت خصوصی _ منم یه پست خصوصی گذاشتم که رمزشو فقط به بابایی دادم و هرچی دوست داشته باشم بهش بگم توش می نویسم. راستی من فردا دارم میرم تهران. ...
13 ارديبهشت 1392

روز مادر

سلام نفس مامان دیروز بابایی رفت    منم تنها شدم و خیلی دلم براش تنگ شده دیروز ظهر بعد از اینکه بابایی رفت منم رفتم خونه مامانم، الانم اومدم خونه خودمون، امشب اینجا میمونم و فردا ظهر دوباره میرم خونه مامانم. احتمالا جمعه یا شنبه میرم تهران. اول که نه بابایی راضی میشد که برم نه بابام، می گفتن تنهایی. یکی از دوستام که دانشجوی دانشگاه تهرانه، دیروز از حج عمره اومده، و جمعه یا شنبه برمیگرده تهران. منم به بابایی گفت با اون میرم و اونم راضی شد. وقتی مشهد بودیم از فنی حرفه ای زنگ زدن که کلاس قالی بافی میخواد شروع بشه و مدارکتو بیار _آخه قبل از عید اسم ...
12 ارديبهشت 1392

مسافرت

سلام نفس مامان ببخشید چند روز نبودم، آخه مسافرتمون جور شد و مشهد بودم. روز پنج شنبه ٢٩ فروردین بابایی زنگ زد واسه بلیط قطار که گفت اولین روزی که بلیط دارن دوشنبه ٢ اردیبهشته.        از اون طرفم از عتبات عالیات به بابایی زنگ زدن که باید ١٠ اردیبهشت بره عراق. بابایی گفت حالا چکار کنیم؟ منم گفتم همون دوشنبه بلیط می گیریم و شنبه ٧ اردیبهشت بر میگردیم، که می شد ٤ شب. بابایی گفت ٤ شب کم نیست؟ منم گفتم آره کمه ولی چاره چیه. بابایی گفت میایی فردا با اتوبوس بریم؟ منم قبول کردم. بابایی هم سریع اومد اینترنتی ٢تا بلیط اتوبوس گرفت -که فقط همین ٢تا رو جا داشت- ساعت ٤ بعدازظهر...
8 ارديبهشت 1392
1